دیدمت در کوچه ای، گویی پریشان نیستی
همچو من از غصه ات، چون ابر گریان نیستی
در کنار شوهرت، خوشحال و خندان دیدمت
مثل من از دوری ات، گویا تو ویران نیستی
عشق من باور بکن، دیگر که خندان نیستم
تو ولی از درد من، دلگیر و ویران نیستی
زیر باران خزان، قلبم پر از غم می شود
چون کنارم در خزان، در ماه آبان نیستی
می روم در پیله ام، در کنج تنهایی و غم
می روی با یار خود، زیرا پریشان نیستی
محمدصادق رزمی