عجب دنیای بی روحی، تو تنها و منم تنها
کنارت می شود باشم، فقط در عالم رویا
نوازد ساز غمگینی، به اقبال دلم دنیا
چرا بر بخت هر عاشق، چنین سازی زند دنیا
تصور کن بهاری سبز، من و تو بندر بوشهر
تو و امواج موهایت، من و امواج این دریا
تو را هر جا کنار خود، تصور می کنم حتما
که حتی در مزار خود، خیالت می کنم آنجا
چه خوش میشد تصورها، اگر آن واقعی بودش
که میشد خوش شوم باتو ، دقیقا در همین دنیا
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
خواهم گرفت یک شب، آخر تو را به آغوش
با عطر و بوی مویت، آخر رود ز سر هوش
اشعار خود بخوانم، در گوش تو به ایوان
آنجا دهی تو با شوق، با هر ندا مرا گوش
از پشت سر بگیرم، چشمان تو عزیزم
گویم به خنده این را، یادم تو را فراموش
زل می زنم دوباره، بر عکس تو به د یوار
آن عکس کهنه ی تو، آن چشم سرد و خاموش
حسرت به قلب من ماند، آغوش تو بگیرم
خواهم گرفت اما، یک شب تو را به آغوش
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
علی ای شیر یل ای نور یزدان
تو ای شاه نجف ای مرد مردان
ز درد غصه هایت از غم یار
سرت در چاه غم از درد پنهان
تویی قران ناطق لیکن ابلیس
چنین زخمی زده بر فرق قران
چه کس حالا که دیگر رفته ای تو
کشد بر آن یتیمان دست احسان
خوشا فردوس و زهرای مطهر
که پایان آمده آن درد و هجران
محمدصادق رزمی
هر لحظه در کنارم، دیگر ندارمت من
اما به لطف یادت، در سینه دارمت من
تا یاد سبز رویت، گل ها کند به وقتش
در سینه همچو بذری، باید بکارمت من
عشقت شده به سینه، چون راز سر به مهری
باید تو را عزیزم، در دل گذارمت من
باران و چتر و یادت، درشهر خیس بی تو
چون قطره های باران، باید ببارمت من
اردیبهشت و یادت، باران و این خیابان
پایان رسیده هر دو، اما ندارمت من
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
حال کسی نبوده، چون حال من وخامت
پر گشته قلب و جانم ،از حسرت و ندامت
من بی وفا نبودم، با آنکه بی تو ماندم
بنگر که تا قیامت، قلبم شده به نامت
از هستی جهانم، با هر چه نیست دیگر
تنها تو را بخواهم، خواهم تو را تمامت
این را نشد بگویم، من عاشق تو هستم
من را نبود این را، در گفتنش شهامت
درد فراق و دوری، آسان و سهل باشد
گر احتمال باشد، در دیدنت قیامت
محمدصادق رزمی
در جهان مهر و وفا هم می رسد
لطف حق با هر دعا هم می رسد
بی گمان در گوشه های این جهان
عاقبت صلح و صفا هم می رسد
من یقین دارم که آخر دلخوشی
بر دل من یا شما هم می رسد
مهربانی را اگر قسمت کنیم
من یقین دارم به ما هم می رسد
آدمی گر ایستد بر بام عشق
دست هایش تا خدا هم می رسد
محمدصادق رزمی
اینجا دل من از غم چشمان تو تنگ است
هر شب ز غمت در دل من صحنه جنگ است
گاهی که دلم خون شود از تیر نگاهت
چشمان تو بر حال دلم مثل تفنگ است
وقتی که بگویند تویی در پس دیوار
دستان من آن لحظه ببین مثل کلنگ است
بر زخم دلم مثل نمک شد نم باران
وقتی دل من از غم چشمان تو تنگ است
محمدصادق رزمی
دیشب به خواب دیدم، در پیش من نشستی
من عاشقت شدم را، در گوش من تو گفتی
غم می رود ز قلبم، در خواب خوش عزیزم
زیرا که در کنارم، حالا دگر تو هستی
شادی به سینه آمد، با دیدنت به رویا
شادی یقین همین است، تو یاد من بیوفتی
لعنت به زنگ ساعت، با آن صدای بی روح
زیرا به زنگ ساعت، از پیش من تو رفتی
حالا که بی تو هستم، شادی دگر محال است
بایددگر به یادت، عادت کنم به سختی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
صدای خسته باران ،مرا یاد تو اندازد
نم باران تنهایی، غمت را بر دل افشاند
به زیر این نم باران، به آن لبخند زیبایت
ندارد غصه ای دیگر، همانی که تو را دارد
دلت از خنده ها لبریز، کنار یار خود آنجا
دلم از درد تو اما، شدیدا بی تو می گیرد
تو در باران به زیر چتر، کنار یار خود هستی
ولی من اشک چشمانم، ز اندوه تو می ریزد
ندارد بر دلم فرقی، بهاران و خزان دیگر
که با تغییر هر فصلی، فقط اندوه تو آمد
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
وقتی که زند غصه تو بر دل و بر تن
کارم شود آن لحظه فقط شعر نوشتن
یک گوشه نشینم ز غمت بر لب دریا
بوشهر و غروب و غم تو در نفس من
بر ساحل دریا شود آن لحظه به چشمم
از درد تو در ساحل آن اشک چکیدن
آخر به چه کارم شود هر لحظه تپش ها
وقتی که شده کار دلم غصه تپیدن
کارم شده از درد تو در گوشه منزل
بر دور خودمم از غم تو پیله تنیدن
محمدصادق رزمی
بغض من شد ناگهان در زیر بارانی رها
می شوم دلتنگ تو در لحظه های این هوا
قلب من می سوزد و آتش به جانم می زند
بی تو انگاری دلم افتاده روی استوا
بعد تو در زندگی در لحظه های عاشقی
می شوم تنهاترین من هم به مانند خدا
بر دلم حالا شده آن قاب عکست در اطاق
همدم تنهایی ام در لحظه های انزوا
می رسد پایان شعر اما بدان ای عشق من
مرد تو دارد هنوز بر عشق زیبایت وفا
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
خودم را چو قایق در این آب ها، به امواج دریا رها می کنم
به مانند مرز میان دو چیز، صفم را ز هر صف جدا می کنم
به ابروی هشتاد و هشتی تو ،به آن فتنه سبز چشمان تو
به باتوم و زخمی به رنگ بنفش، به راه غمت من وفا می کنم
میان شلوغی دی ماه سرد، میان شعار و گرانی و درد
درون زمستانِ این روزها،به قلبم هوای تو را می کنم
میان شعار تماشاچیان، در آن حمله های پلیس و فرار
به فریاد خود با تمام وجود، فقط اسمتان را صدا می کنم
پر از حسرتم از غمت در دلم، چو سیگار بهمن به لب های تو
دلم انقلابی شد از رفتنت، ببین من خودم را فدا می کنم
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی