بگو حالا چه من گویم در این اندوه مرد افکن
بگو از داغ تو در دل چه آید بر سر آن زن
غم غربت در آن دریا، غم کشتی و آتش ها
که از داغ و غم سانچی بسوزد آتش و آهن
در آن غربت در آن دریا پریدی سوی آن بالا
تو را حالا به جای خاک به دریاها سپردم من
دلم می سوزد از داغت از آن چشمان پر اشکت
که داغت بر دلم گویی به آتش می زند خرمن
تو هم مانند آن سیمرغ دوباره می شوی آغاز
و یا هم مثل ابراهیم گلستان می شود دامن
محمدصادق رزمی