دو دستم یخ زده اما، کسی را آن نمی گیرد
ببین حالا که غمگینم، چرا باران نمی گیرد
نمی دانم چرا یا کی، چنین در سینه غم آمد
ولی این را یقین دارم، که غم پایان نمی گیرد
قرارم با خدا بوده، که بعد از تو بمیرم من
خودم هم مانده ام اینک، چرا این جان نمی گیرد
دلم درگیر غم هایت، سرم شوریده از فکرت
سر شوریده ام ای عشق، دگر سامان نمی گیرد
در این سرما و تنهایی، دو دستم رفته در جیبم
که بعد از دست تو دیگر،کسی را آن نمی گیرد
محمدصادق رزمی