ساکت و خسته ز خود راه خودم می رفتم
تا که دیدم رخ تو چشم ز عالم بستم
خسته از غصه خود از غم دنیای خودم
آخر از درد تو چون برگ خزان می افتم
همچو یک غنچه گل بی نم باران بهار
مثل یک برگ خزان بی تو دگر نشکفتم
به خدا از غم تو در همه شب های خودم
بی تو بی تاب ترین آدم دنیا هستم
مثل شمعی به شبی بی تو دگر آب شدم
عاقبت نیست شوم بی تو ببین کی گفتم
محمدصادق رزمی