ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

پاییزم و با یک نسیم تنهای تنها می شوم

در کوچه ها از درد تو یک لحظه تنها می شوم
با غصه ات مانند باد راهی به صحرا می شوم
یا رب ببین مانند تو تنها شدم در این جهان
در بین مردم از غمت تنهای دنیا می شوم
دریا به من زل می زند وقتی نگاهش می کنم
من هم شبیه یک غروب غرق تماشا می شوم
یک زخم کهنه در دلم هر شب مرا دق می دهد
هر شب ز دردش در دلم بی تاب و شیدا می شوم
همچون درختی در خزان درگیر تنهایی شدم
پاییزم و با یک نسیم تنهای تنها می شوم

محمدصادق رزمی

کاش بودی تا کمی تعبیر خوابم می شدی

خواب دیدم آمدی، خوابم چراغان می شود
از قدم هایت ببین این کوچه باران می شود
جفت من حالا تویی حالا که خوابم آمدی
نیمه ام حالا تویی این قصه امکان می شود
عاقبت این فاصله در بین ما کمتر شده
با لب خندان تو این غصه پایان می شود
آمدم چیزی بگویم از غم و بی تابی ام
از نگاه گرم تو غم ها که ویران می شود
ناگهان تصویر تو در خواب من مه می شود
پشت یک ابر سیاه آن چهره پنهان می شود
کاش بودی تا کمی تعبیر خوابم می شدی
از غم آن خواب من روزم چو داغان می شود

محمدصادق رزمی

سرشاز غمیم ما همه از دهه ی شصت

پر بود دلش از غم و غصه دهه ی شصت
خون شد دل من از غم قصه دهه ی شصت
از داغ هزاران گل سرخی که شهیدند
لبریز شد از حسرت و گریه دهه ی شصت
با نوستالژی آن در دل من پر شده حسرت
از درس و کلاس و غم شنبه دهه ی شصت
هر کس که ببینی ز غمش در دهه ی شصت
از داغ عزیزش زده ضجه دهه ی شصت
از عاشقیِ مخفی و آن بوسه ی پنهان
سرشار شد از لذت بوسه دهه ی شصت

محمدصادق رزمی

استان بوشهر و غمت هر جای آن دارد نشان

چشمان بوشهری تو، زیبا چو نخلستان شده
شیرینی لب های تو، خرمای دشتستان شده
دلخوش به یادت می شوم، در باغ زیبای جمی
موهای پرپشتت ببین، در جم انارستان شده
بوشهر و داغ آن لبت، مانده هنوزم بر دلم
از داغی لب های تو، این خِطه تابستان شده
در جنگ عشق و عاشقی، چشمت دلیری می کند
در این نبردِ عاشقی، چشمت چو تنگستان شده
در ساحل کنگان و شب، چشمم ز غم دریا شده
از دوری ات در چشمِ من، هر شب نگارستان شده
وقتی که می رفتی عزیز، مانند دشتی شد دلم
از لرزش چشمان تو، قلبم خرابستان شده

محمدصادق رزمی

بی تو تهران و خزان هر روز آن یعنی عذاب

خیره ام بر عابران از پشت شیشه در خزان
تازه شد اندوه من با عصر جمعه در خزان
ماه آذر باشد و تنهایی و یک قاب عکس
می روم در یاد تو با درد و غصه در خزان
زیر باران می روم تا از غمت من هم کمی
چهره ام را تر کنم با اشک دیده در خزان
قهوه و فنجان آن در پشت میز و یک سکوت
من همیشه منتظر در پشت کافه در خزان
بی گمان غمگین ترین تصویر عالم می شود
عکس تهران با غمت در روز شنبه در خزان

محمدصادق رزمی

کاش میشد بینمت حتی برای لحظه ای

کاش میشد لحظه ای در خواب و رویا بینمت
تا به کی تنها تو را در شعر و انشا بینمت
من که دارم آتشی در اشتیاق دیدنت
پس چرا باید تو را غمگین و تنها بینمت
گم شده احساس من در زیر باران دیدمت
زیر باران می روم شاید که لیلا بینمت
تازه شده اندوه من وقتی که آنجا دیدمت
در مزارت بودی و رفتم که آنجا بینمت
زیر باران در خزان وقتی تو را من دیدمت
رفته ام در گوشه ای تا مست و شیدا بینمت

محمدصادق رزمی

من که بیمارت شدم پس کی به دادم می رسی

داغ شد پیشانی ام، بیمار چشمانت شدم
مثل مویت در نسیم، من هم پریشانت شدم
عاقبت ثابت شود بودی نشانی از حیات
نبض من در دست تو اینگونه درمانت شدم
ناخوش احوالم ببین ،از دوری ات تب کرده ام
من برای درد خود محتاج دستانت شدم
از تب پیشانی ام دیوانه شد تب سنج من
با تب و احساس غم، آن درد پنهانت شدم
درد دوری از تو را دکتر کجا می فهمدش
من که از لبخند تو بیمار و درمانت شدم

محمدصادق رزمی

در اوج تنهایی خدا بر بوم خود نقاش شد

من یقین دارم خدا نقاشِ دنیا بوده است
با همان دستان خود معمارِ اینجا بوده است
سبز و زیبا می کشد او فصلِ زیبایِ بهار
در بهاران لطف او بر ما چه پیدا بوده است
با همان دستان خود او فصلِ گرما می کشد
داغی شیرینِ آن مانند خرما بوده است
می کشد بر بومِ خود وقتی که عاشق می شود
فصلِ پاییز و خزان از بس که شیدا بوده است
می کشد بر صفحه اش او یک زمستان با غمش
باغم و اندوه آن  او سرد و تنها بوده است

محمدصادق رزمی

هر جای این جهان را چون بنگرم تو هستی

تا جان ز تن نرفته، در خاطرم تو هستی
در اوج این هیاهو،  آن یاورم تو هستی
هر کس تو را بدیده، مجنون شد و پریشان
معنای عشق و مستی، در باورم تو هستی
در شورش خیابان، با  غصه ها و دردت
انگاری یک پلیسی ،اشک آورم تو هستی
آغاز عاشقی شد، با ناز آن نگاهت
در ابتدای قصه، آن آخرم تو هستی
دست خدا سپردم، گیسوی چون کمندت
هر جای این جهان را، چون بنگرم تو هستی

محمدصادق رزمی

تو کجایی ای دوست که بجویمت شما را

به دلم نشاندی آن درد، که ندیده ام شما را
مگر آن زمان که رویت، دهدم نشان خدا را
مژه ات شبیه شمشیر، زده زخمِ بی وفایی
تو شبیه رستم و زال، نرسانده ای دوا را
همه امیدم این است ،که در آن زمانِ مرگم
دل و جان کنم فدایت، به فدای آن هما را
اگر این زمان میسر، نشده تو را ببینم
چو اگر خدا بخواهد، که عوض کنم قضا را
شده ام شبیه شمعی، که رسیده تا به صبحی
شده ام خموش و اما، نشکسته ام وفا را

محمدصادق رزمی

عادت تهران شده خوشحالی ات در زیر برف

در زمستان از غمت احساس سرما می کنم
درد دوری از تو را من با تو نجوا می کنم
حال من بد می شود وقتی که باران می زند
در دلم این غصه را با گریه افشا می کنم
عادت تهران شده لبخند تو در زیر برف
بی تو تهران را ببین مجنون و شیدا می کنم
ازغم و دلتنگی ات من در دلم مدفون شدم
مثل ماهی در هوا گاهی تقلا می کنم
دست من یخ می زند در این هوای لعنتی
بی حضور دست تو در دست خود ها می کنم

محمدصادق رزمی

هر که عاشق می شود تنهاترین هم می شود...

با غمت احساس من گاهی پریشان می شود
یا که گاهی چشم من مانند باران می شود
خاطرات خنده ات در زیر باران در قدیم
با غمت غمگین ترین در این خیابان می شود
عکس لبخندت شده مانند پاییز و خزان
با همان لبخند تو غم ها دو چندان می شود
چشم تو از پنجره من را تماشا می کند
چشم من از دیدنت باران و گریان می شود
می کشد نقاشی اش در هر فصولی آن خدا
با همان زیباترین در روزگاران می شود
با غمی از جنس عشق در اوج تنهایی خدا
می کشد او یک خزان  با آن پریشان می شود

محمدصادق رزمی

اولین برف تهران با یاد اولین برف با تو

برف باریده و چشمان تو هم می آید
برف باریده و آن درد و الم می آید
یخ بسته دلم باز تنم می لرزد
با برف زمستان تو  غم می آید
از درد تو باران شده در گوشه چشمم
بر گوشه ای از عکس تو نم می آید
از سوز زمستانی این سردی تجریش
با گرمی دستان تو در برف قدم می آید
در برفِ زمستان شده رویای تو سهمم
برف باریده و رویای تو هم می آید

محمدصادق رزمی

وعده دیدار ما در روز معاد

موی تو در زیر باران بوی عنبر می دهد
در خزان پیراهنت آن عطر شبدر می دهد
رو به هر قلبی کنی از عشق ویران می شود
عشق تو در هر دلی  احساس تندر می دهد
همچو دریا می شود اشکم  درون چشم من
شرجی چشمان تو معنای بندر می دهد
از غم سنگین تو خودکار غمگین می شود
از غمت خودکار من دریای جوهر می دهد
من که بی تابم ببین حتی برایم آن خدا
وعده دیدار ما صحرای محشر می دهد

محمدصادق رزمی

عاقبت در یک شبی با تو عروسی می کنم

در شب دامادی ام دلتنگ چشمانت شدم
تو شدی پاییزی و من مثل بارانت شدم

در کنارم دختری دارد عروسم می شود

در میان شادی اش بی تاب و گریانت شدم

عاقدی در رو به رو  خود را وکیلم می کند
در جواب عاقدم خیره به دستانت شدم
رفته ای از پیش من اما وفادارم به تو
مرد چشمانت منم با آنکه ویرانت شدم
عاقبت در آن جهان من می شوم داماد تو
می شوی لیلای من با آنکه حیرانت شدم
این غزل غمگین ترین شعر جهانی می شود
از غم دلتنگی ات اینجا غزل خوانت شدم
عاشقت مانده هنوز این مرد بوشهری تو
با همین موی سفید امضای پیمانت شدم

محمدصادق رزمی

می سوزم و می سوزم و پایان ندارد آتشت

هیزم احساس من در آتشت شومینه است
آتش احساس من از رفتنت آنگونه است
جنگلی در قلب من آتش زدی با رفتنت
در دلم من تا ابد آن آتشم اینگونه است
قلب من پروانه است و عشق تو مانند شمع
دور شمع آتشت احساس من پروانه است
شهره در تهران شدم از بس که بی تابت شدم
یک نفر در شهرمان از رفتنت دیوانه است
آخرین تصویر تو در چشم من در ترمینال
آن مکان  از رفتنت در چشم من پایانه است

محمدصادق رزمی

هر جا که باشی مثل باران می آیم

تا قیامت قلب من در بند چشمان تو بود
عاشقانه از غمت دستم به دامان تو بود
من نمی دانم چگونه یا کجا عاشق شدم
تا به خود من آمدم قلبم به دستان تو بود
با نگاهت می شود در این خزان عاشق شوم
عاشقی در قلب من ممکن به احسان تو بود
قلبم من ویران شده دیگر ندارد زندگی
علت ویرانی اش از عشق و طوفان تو بود
تا به خود من آمدم در زیر باران گم شدی
تا ابد چشمان من دنبال چشمان تو بود

"محمدصادق رزمی"

قسمتم کن دیدنت با مهر ویزای خودت

اربعین آمد ولی قسمت نشد عازم شوم سویِ حرم
بروم پای پیاده گم شوم بین هیاهویِ حرم
گوشه ای در صحن تو در رو به رویِ آن ضریح
پر شوم از عطر تو از عطرشب بویِ حرم
مرز ایران با عراق بر رویِ من مانع شده
مانع دیدار آن گلدسته و آن ماهِ نیکویِ حرم
من که تهرانم کجا تا مرز مهرانم کجا
زل زدم بر نقشه ها در نقشه  پی جویِ حرم
سینه ها من می زنم از حسرتش در اربعین
تازه شد روح و دلم از عطر و نیرویِ حرم
قسمتم کن دیدنت در سال دیگر ای حسین
تا که با ویزای تو عازم شوم سویِ حرم


محمدصادق رزمی

قلب من از جمعه های بی ظهورت لبریز است

جمعه ها تا جمعه ها در انتظارت مانده ایم
مهدی صاحب زمان در اختیارت مانده ام
کل دنیا پر شده از خون و باروت و فشنگ
تا قیامت اینچنین ما در کنارت مانده ایم
از غمت این جمعه ها در جمکران بی تاب تو
تا ابد در جمکران ما در جوارت مانده ایم
ما گنه کاریم و از روی رخت شرمنده ام
از کرم های رخت ما در حصارت مانده ایم
می شود سرشار غم از غصه های این خزان
تا سر آید آن خزان ما در بهارت مانده ایم

محمدصادق رزمی

می شوم مجنون تو در قرن بیستم اینچنین

در هوایت با غمت از نو پریشان می شوم
عاشق چشمان تو در زیر باران می شوم
در خزان با عکس تو در زیر باران با نمش
از دوباره با غمت درگیر آبان می شوم
یاد آن چشمان تو در آن خیابان بلند
من دوباره عاشقت در آن خیابان می شوم
همت و چمران و جردن یا که میدان ونک
عاشقت من می شوم درگیر تهران می شوم
قصه ی این عاشقی هر ساله از نو می رسد
با همان چشمان تو مجنون دوران می شوم


محمدصادق رزمی

یک نوار مشکی چسبیده بالای رخت

زل به چشمم میزنی خیره نگاهم می کنی
با نگاه عاشقت در غم تباهم می کنی
می شوم مات رخت در بازی شطرنج عشق
من همان سربازم و آنجا تو شاهم می کنی
می شوی آرامشم در ازدحام کوچه ها
از هیاهوی غمت در خود پناهم می کنی
مثل یلدا می شود گیسوی زیبایت عزیز
در شب گیسوی خود مانند ماهم می کنی
گوشه ای از عکس تو گویی نوار مشکی است
در میان عکس خود با غم نگاهم می کنی

محمدصادق رزمی

ای امام هشتمی دردم دوا کن رضا

هشتمین آرامشم اشک خداجوها رضا
در قنوت عاشقان ورد دعاگوها رضا
از کرم های رضا عازم به مشهد می شوم
در پی عطر حرم آن عطرشب بوها رضا
آب سقاخانه ات داروی دردم می شود
نوش دارویم تویی ای شاه داروها رضا
در پناهت می روم از غصه های روزگار
ای که ضامن می شوی برکُل آهوها رضا
گوشه ی دنج حرم زل می زنم من بر ضریح
می شوی آرامشم در این هیاهوها رضا

محمدصادق رزمی

خودکشی بر روی ریل

روی ریل آهنی تنها و غمگین می رود
آن قطار آخری بر ریل چوبین می رود
یک نفر در هفتِ تیر در انتظار یک قطار
در غم و اندوه خود تنها و پرچین می رود
زل زده بر روبه رو بر نقطه ای در انتها
با غمی اندازه ی دیوار سنگین می رود
زندگی با آن غمش دیگر ندارد مزه ای
مثل فرهادی شده در عشق شیرین می رود
می زند از غصه اش بر سیم آخر در سرش
با همان حال بدش او سمت پایین می رود
ناگهان با یک پرش او سوی مترو می رود
با قطار آهنی بر ریل خونین می رود

محمدصادق رزمی

من همان سربازم و بی تاب چشمانت شدم

از غم دلتنگی ات اینجا دچارت می شوم
مثل یک سرباز جنگی بی قرارت می شوم
روز و شب سر می کنم من در امید چشم تو
محو آن زیبایی چشم و نگارت می شوم
پر شده افکار من از لحظه دیدار تو
کشته ی آن مستی چشم خمارت می شوم
در میان بمب و موشک می شوم دلتنگ تو
با کمان چشم تو از نو شکارت می شوم
قلب من عاشق شده از خاطر پاییزی ات
در هوای این خزان من هم انارت می شوم
ناگهان بر قلب من آنجا که عشقت پر شده
یک گلوله می خورد آنجا که زارت می شوم
روح من با عشق تو دارد به بالا می رود
می روم در آن جهان حتما که یارت می شوم

محمدصادق رزمی

حرف خود را می زنم من عاقبت در یک شبی

فکر کن با یار خود در این خزان در حرکتی
حرف خود را می زنی در گوش او در خلوتی
می زند با نم نمش باران میان حرفتان
در خیالت می زنی احساس خود درصحبتی
حرف خود را می زنی اما فقط در نامه ای
می گذاری حرف خود در دست او در پاکتی
قسمتت شد دست او آخر میان این هوا
اینکه با یارت شدی دارد یقینا حکمتی
حرف خود را می خوری از شدت کم رویی ات
فکر خود را می خوری از خاطرش در حالتی
می رسی در منزلش اما نگفتی صحبتت
مانده ای در زیر باران از غمش درحسرتی

محمدصادق رزمی

اشتباهی دیدمت

محتمل پیش آمده در کوچه ای ویران شوی
با نگاه سرد او  آواره در تهران شوی
می روی دنبال او اما نمی دانی چرا
می روی تا در پی اش مانند آن باران شوی
در دل طوفان تهران زل به چشمانش زدی
تا که با چشمان او مانند آن طوفان شوی
آنکه دارد می رود، با خود دلت را می برد
می روی در کوچه ها تا در پی اش پرسان شوی
ناگهان یخ می زنی وقتی که یارش می رسد
می روی تا اینچنین در ماجرا پایان شوی

محمدصادق رزمی

می کند کشف حجاب در باد و طوفان شدید

دختری چادر به سر در کوچه ای رنجیده است
او که از دست کسی در لحظه ای ترسیده است
پشت سر در کوچه ها ژاندارم و مامور پلیس
تا نبیند موى او چادر به سر پوشیده است
در پی موهای او مامور و طوفان و پلیس
در پی کشف حجابش هر کسی کوشیده است
ناگهان در کوچه ای او دیده مامور پلیس
می دود در کوچه ها از ترس آنچه دیده است
می وزد باد شدیدی در پی موهای او
باد و طوفان در پی موهای او پیچیده است
چادرت را سر بکن مامور تو عاشق شده
او که از عشقی قدیمی در دلش پوسیده است

محمدصادق رزمی

آتش بگیر تا بدانی چه می کشم

دیده ای در زیر باران یک نفر آتش گرفت
یا که از درد خیابان یک نفر آتش گرفت
یک جنوبی از غمش قلبش شده خرماپزان
در همان خرماپزان آن یک نفر آتش گرفت
یک نفر سرشار غم با اندکی بنزین سرد
رو به روی پارلمان آن یک نفر آتش گرفت
عاشقی بی تاب آن موی پریشانی شده
از غم موی پریشان یک نفر آتش گرفت
پخش اخبار جهان گوید شبی در آن زمان
از غم معشوق پنهان یک نفر آتش گرفت
یک نفر از دوری ات دارد به پایان می رسد
با غمت در خط پایان یک نفر آتش گرفت


محمدصادق رزمی

ما همه دیوانه ایم از عشق تو در این جهان

خوش شود اوقات من درخوابِ شیرین، دیدنت
می شود تعبیر آن با ابنِ سیرین، دیدنت
رد پایت مانده بر یک تکه از احساسِ من
آرزویم می شودبا قلبِ غمگین، دیدنت
عکس تو در قاب خود دارد نگاهم می کند
خاطراتت زنده شد در قابِ زرین، دیدنت
کل تعبیر جهان گوید که می آیی ولی
رفته ای سوی خدا با دردِ دیرین، دیدنت
آمدی در خوابِ من اما فقط در خوابِ من
می شود روزم غمین باخوابِ شیرین، دیدنت
ما همه دیوانه ایم از عشق تو در این جهان
ابن سیرین و دلم از چشمِ سیمین دیدنت

محمدصادق رزمی

بی تو صبحم می شود مانند شب تاریک و سرد

دست من را ول نکن حالا که سویم آمدی
با خودت شعری بخوان وقتی به کویم آمدی
فصل زیبایی شده پاییز و باران با لبت
با غزل های لبت از رو به رویم آمدی
همچو باران ناگهان گم می شوم در چشم تو
زیر باران از غمم در جست جویم آمدی
پخش اخبار جهان یک لحظه فوری می شود
آمدی خوش آمدی همچون دوایم آمدی
می رود تصویر تو مانند پخشی مستقیم
با صدایی ناگهان با غم به جایم آمدی
زنگ ساعت می زند خنجر به قلب زخمی ام
آمدی اما فقط در خواب سویم آمدی

محمدصادق رزمی

در زمستان جای تو خالی تر از قبلش شده

با همان آهِ دلم دستان خود ها کرده ام
در دلم من آتشِ عشقِ تو برپا کرده ام
گم شده احساسِ من در زیر باران از غمت
درد دوری از تو را در کوچه پیدا کرده ام
حس من نسبت به تو از چشم من پیدا شده
حس خود را با غمت اینگونه رسوا کرده ام
برف تهران می رسد آهسته بی دستان تو
دست خود را از غمت در جیب خود جا کرده ام
زیر باران می نویسم نام تو بر شیشه ها
با غمت این شیشه را مانند دریا کرده ام

محمدصادق رزمی

منتظر هستم تو را هر شب ببینم وقت خواب

در خیالم روز و شب با خاطرت سر می کنم
تا ببینم چشم تو من فکر دیگر می کنم
مثل برگی در خزان از غصه های یک درخت
رفتنت را با دلم هر لحظه باور می کنم
خیس باران می شوم در این خیابان بلند
زیر باران با غمت چشمان خود تر می کنم
برف تجریش و غمش با گرمی دستان تو
از غم دستان تو با جیب خود سر می کنم
قرص خواب لعنتی آورده اندوه تو را
با همین داروی خواب اندوه تو بر می کنم

محمدصادق رزمی

باد باید بوزد، که پریشان بشود موهایت

مانند پرچم می شود موهای تو در بین باد
دنبال موهای توام من هم دقیقا عین باد
ویران شده احساس من با دیدن موهای تو
حالم پریشان می شود با موی تو در حین باد
در حال رقصی دیدنی موهای تو در این هوا
زیبا شده موهای تو با رقص خود مابین باد
تا موی تو پیدا شود از گوشه های روسری
باید بسازم اینچنین من از غمت کمپین باد
آواره ی موی توام مانند بادی در خزان
من در پی موهای تو آواره ام در  بین باد

محمدصادق رزمی

چشم خود را بسته ام تا من تماشایت کنم

می نشینی رو به رو، تا من تماشایت کنم
تا دلم را اینچنین مجنون و شیدایت کنم
من نگاهت می کنم با چشم بسته در دلم
تا که من با یک نگاه، اینگونه پیدایت کنم
کار هر روزم شده خیره شدن بر ساعتم
با غمت من در دلم ،امروز و فردایت کنم
آرزویم این شده شاید ببینی خواب من
اندکی خوابم ببین تا غرق رویایت کنم
بسته ام چشمان خود، تا در خیالم اندکی
من نگاه سبزیِ چشمان زیبایت کنم

"محمدصادق رزمی"

آدمی یعنی همان کاری ز دستان خدا

زندگی یعنی همان رحمت ز الطاف خدا
مهربانی بوده در قران ز اوصاف خدا
سوریه یا در یمن یا که اخیرا در پاریس
هر کسی آدم کشد او کرده اجحاف خدا


محمدصادق رزمی

خنده ات تنها دوای درد من

از غم تنهایی ام درچهره ماتم می شود
این غزل با چشم تو زیبای عالم می شود
عاقبت می آیی و با خنده سویم می روی
غصه هایم اینچنین با خنده خاتم می شود
غنچه اش وا می شود گل های زیبای دلم
بر گل احساس من یک قطره شبنم می شود
تا نباشی از غمت غمگین و تنها می شوم
خنده ی زیبای تو  آن لحظه مبرم می شود
در دلم غوغا شده از درد سخت دوری ات
در دلم از دوری ات طوفانی از غم می شود
زخم سختی می زند بر قلب من آن دوری ات
زخم این دوری فقط با خنده مرهم می شود

محمدصادق رزمی

فدایت گشته ام اما نمیبنی مرا

این غزل را با خودت در زیر بارانم بخوان
با هجوم اشک خود در زیر چشمانم بخوان
قلب تو  از رفتنم آواره شد در کوچه ها
درد دوری از مرا در آن خیابانم بخوان
عکس من شاید شود تنها پناه غصه ات
شعر غمگیمن مرا با درد هجرانم بخوان
شهر تهران می شود شهری پر از اندوه من
شعر من را با غمت در قلب تهرانم بخوان
تیتر کیهان میشوی با غصه ات مانند من
چشم غمگین مرا در تیتر کیهانم بخوان
با غم بیماری ام دارم فدایت می شود
درد دوری از مرا با عشق سوازنم بخوان

محمدصادق رزمی

پل گیشا

دارد به دلش غصه ی دنیا پل گیشا
همچون دل من خسته و تنها پل گیشا
از غم شده لبریزتر از هر دل عاشق
غم های دلش هم شده پیدا پل گیشا
با نم نم باران و غمی در دل پاییز
از عشق خزانی شده شیدا پل گیشا
چشمم شده باران ز غم درد غریبم
از اشک دو چشمم شده دریا پل گیشا
در اوج خزان در پل گیشا شده طوفان
با یاد غمت  چون شده غوغا پل گیشا

محمدصادق رزمی

این روش درمانی است

خنده کن تا با لبت من خنده درمانی کنم
می شود با خنده ات من چهره خندانی کنم
با لب خندان تو عشقم دوباره زنده شد
می شود با خنده ات این غصه پایانی کنم
با نگاه شاد خود بر من کمی هم خیره شو
تا کمی با چشم تو احساس شاهانی کنم
ناگهان لبخند تو با قطره باران محو شد
زل زدم بر آسمان تا بلکه بارانی کنم
یاد لبخندت بخیر در زیر باران با لبت
زیر باران می روم تا گریه پنهانی کنم
خنده ات در عکس تو  بالای قبرت بر مزار
می روم در گوشه ای تا ضجه درمانی کنم

محمدصادق رزمی

پیر شدم از غم تو با دل و جانم

من منتظرت بودم و دیگر نفسم رفت
مانند هوا بودم و آن خوار و خسم رفت
برفی شده موهایِ سرم مثل زمستان
من پیر شدم از غم تو، آن هوسم رفت
افتاده دلم در قفسِ عشقِ قشنگت
آن مرغِ خوش الوانِ دلم از قفسم رفت
یک عمر ز اندوه و غمت سوخته ام من
از شدت عشقت همه یِ کار و کسم رفت
تا لحظه آخر شده ام چشم به راهت
شاید تو بیایی، چه کنم، من نفسم رفت

محمدصادق رزمی

می روی با غصه ات سوی فرودگاه امام

با غمش در دل باران تو چه تنها شده ای
تو خودت مثل همان قصه ی لیلا شده ای
همچو آن لحظه ی زردی به چراغ میدان
بودنت نقض شده، تا که تو  پیدا شده ای
از غمش پر شده چشمت به غم آبان ماه
به خودت آمدی و عازم دریا شده ای
به سرت می زند اینبار، فراموشش کن
تا فراموشش کنی، عاشق و شیدا شده ای
عاقبت از غصه اش، عازم به خارج می شوی
با دلی غمگین و خون، خیره به ویزا شده ی
می روی با غصه ات، سوی فرودگاه امام
از غمش مثل دلت ،باز که غوغا شده ای

محمدصادق رزمی

ای مهربان نام پدر

دیوان شعری از غزل، در چشم هایش جاری است
دستان زحمت دیده اش، از غصه هایِ باری است
آغاز شعرم می شود، با نامِ زیبایِ پدر
آن نام زیبایِ پدر، اما خودش هم شعری است
تاول زده بر دست او، او که شده نامش پدر
چشمان پرمهرِ پدر، از غصه هایت ابری است
وقتی که غم در زندگی، مانندِ باران  می شود
در اوج بارانِ غمت، دستِ ِپدر چون چتری است
با عشق خود در شادی ات، اما پدر غمگین شده
باید بدانی آن غمش، از دردِ تلخِ دوری است
در زیر پاهایِ پدر، باید که باشد یک بهشت
اما به زیر پایِ او، از هر چه شادی عاری است


محمدصادق رزمی

آتش شده ام از غم تو از غم دوری

شیرین سخنم ای گل قندم تو کجایی؟
از عشق تو دیوانه ی بندم تو کجایی؟
آواره ی تهران شده ام از غم مویت
من در پی آن مویِ کمندم تو کجایی؟
سروی شده آن قامتِ رعنا و بلندت
من عاشق آن سروِ بلندم تو کجایی؟
آغاز شده عشقِ من از چشم سیاهت
دیوانه آن چشمِ پسندم تو کجایی؟
می سوزم و از دوریِ تو در تب و تابم
آتش شده ام ازتبِ تندم تو کجای؟

محمدصادق رزمی

زیر باران می روم من با غمت

با خاطراتی در قدیم، من در خیالت می روم
از نو دوباره با دلم ، قربان خالت می روم
چشمانِ خیست در دلم، از نو دوباره زنده شد
دارم دوباره در پیِ، اشکِ زلالت می روم
در اوج شب ها مویِ تو، مانند یلدا می شود
دارم به دنبالِ همان، ماهِ هلالت می روم
رد لبت مانده هنوز، بر گوشه یِ فنجانِ من
با بختِ خود در آن تهِ،فنجان فالت می روم
پرسیدی از عشقم به تو، اندازه و مقیاس آن
از نو دوباره در پیِ ، فکرِ سوالت می روم
حالا که رفتی از زمین، من با غمت تنها شدم
دارم به یادِ خاکِ تو، در ماه و سالت می روم

محمدصادق رزمی

بیا با من کمی قدم بزن

درخیالت زیر باران می زنی با من قدم؟
با هوایت در خیابان می زنی با من قدم؟
با غمت تنها شدم مانند برگی در خزان
در غم پاییز و هجران می زنی با من قدم؟
بوی مویت آمده در باد سردی از خزان
با همان موی پریشان می زنی با من قدم؟
قهوه می ریزم کمی در آب فنجانت عزیز
تا در آید فال فنجان می زنی با من قدم؟
کل تهران با غمش یک موزه از اندوه توست
با غمت در قلب تهران می زنی با من قدم؟
عشق تو آغاز شعر و رفتنت پایان آن
با همان آغاز و پایان می زنی با من قدم؟

محمدصادق رزمی

یک نفر در کوچه ها عطر تو را بر خود زده

همراه بادی در خزان، پیچیده عطرت در هوا
از دوری ات در قلب من، پیچیده یادت در هوا
یک دختری در کوچه ها، عطر تو را بر خود زده
با عطر تو آن دخترک، آورده بویت در هوا
من مثل آن مقتولم و آن دخترک هم قاتلم
کشته مرا او اینچنین، با عطر سردت در هوا
با بوی عطرت ناگهان، باران  تندی می زند
همراه عطرت آمده، باران اشکت در هوا
با بوی عطرت در هوا، دنیا جهنم می شود
آتش گرفته قلب من، از عطر نابت در هوا

محمدصادق رزمی

دردی به قلبم مانده که اندازه ی تهران شده

وقتی که باران می زند، اشکم به چشمم می زند
هر قطره باران بر دلم، آتش به قلبم می زند
اینجا هوا بارانی و دلتنگ شهرت می شوم
از دوری ات با چشم من، باران به شهرم می زند
بوشهرم و از دوری ات، مانند تهران گشته ام
آنجا که دستت بر دلم، مرهم به زخمم می زند
فرقی ندارد بهمنی با سنگی و با ساحلی
وقتی هوای شهرمان، بر فکر و ذکرم می زند
در پیش چشمم می شود، همچون ونک این بهمنی
از بس که بی تابت شدم، دردت به مغزم می زند
با غصه ی تهرانی ات، چشمان من شرجی شده
باران دوباره بر من و چشمان خیسم می زند
تهران پر از اندوه تو، اینجا پر از دلتنگی ات
بوشهر و باران اینچنین، دارد به دردم می زند

محمدصادق رزمی

تهران شده یک موزه از غم های سنگین دلم

وقتی کنارم دارمت، من سویِ چمران می روم
با گرمیِ دستانِ تو، سمتِ خیابان می روم
بر روی دنده دستِ تو، محکم شده بر دستِ من
حالا ببین با شادی ات، من هم شتابان می روم
با تو چه شیرین می شود، این ازدحامِ شهرتان
در ازدحامِ این خزان، دارم شمیران می روم
اشعارِ بالا آرزوست، در واقع من تنها شدم
با خاطرت در این خزان،  تنها به باران می روم
یادش بخیر آن خانه ات، در برجِ زیبایِ سپید
دارم به یاد آن قدیم، برجِ مهستان می روم
مانده هنوزم عاشقت، این مردِ تنهایِ جنوب
با قلبِ بی تاب از غمت، دارم چه لغزان می روم
اینجا عزیزم شهرِ توست، شهری پر از اندوهِ تو
حالا که دیگر رفته ای،  از شهرِ تهران می روم

محمدصادق رزمی

دوباره خیره شو بر من

دوباره خیره شو بر من اگر روزی مرا دیدی
صدایم کن تو در باران اگر  جایی مرا دیدی
اگر رویای من دیدی برایم دست خود بگشا
بیا بازم به آغوشم اگر گاهی مرا دیدی
صدایت میزنم از خواب، تو را با نور خورشیدم
بیا صبحانه با من باش اگر صبحی مرا دیدی
پیاده می روی منزل تو در باران بعد از ظهر
قدم هایت بزن با من اگر عصری مرا دیدی
کنارم اندکی بنشین دوباره عاشقت گشتم
مزارم را کمی تر کن اگر وقتی مرا دیدی

محمدصادق رزمی

ای کاش شعر مثل رمان بود

تا عطر تنت در دل من ورد زبان است
بین من و تو باد فقط نامه رسان است
تا بوی تو را پخش کند با دل و جانش
هر جا بروی پشت سرت باد روان است
رسوا شده عشقم به تو و چشم سیاهت
عشقی که عیان است چه حاجت به بیان است
برگی شده احساس دلم در دل پاییز
از دوری تو فصل بهارم چو خزان است
شاید بشوی عاشق من در ته این شعر
چون آخر این شعر ببین مثل رمان است


"محمدصادق رزمی"