ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

من جوانی پیرم و در اضطراب مرگم و

بی تو دوباره در دلم تنها و بی کس می شوم
از شدت اندوه و غم تنها و بی کس می شوم
خوابم نمی آید عزیز از بغض عشقت در دلم
مانند شهری در شبم تنها و بی کس می شوم
مثل درختی شد دلم در اوج پاییز و خزان
پاییزی و با غصه ام تنها و بی کس می شوم
وقتی امام هشتمی راضی به دیدارم شود
از دوری ات من در حرم تنها و بی کس می شوم
من مثل شهری بر گسل در اضطراب زلزله
با لرزشی در شانه ام تنها و بی کس می شوم
در سن پیری چون شوم وقتی جوانی این شدم
حالا که خم شد قامتم تنها و بی کس می شوم

محمدصادق رزمی

روح تو دارد صدایم می کند

فکر کن عاشق شدی عشقت نگاهت می کند
با صدای ناز خود از نو صدایت می کند
می زند با عشوه اش بر شیشه های پنجره
زیر باران با غمش او هم هوایت می کند
حال تو خوش می شود با دیدن لبخند او
با صدای خنده اش یک لحظه شادت می کند
می گشاید دست خود تا سوی آغوشش روی
با همان آغوش خود آرام و خوابت می کند
می گشایی پنجره بعدش همان دستان خود
سوی عشقت می روی اما خمارت می کند
می رسد بر خاطرت عشقت دو روزی مرده است
ناگهان با یک تکان عشقت رهایت می کند
تیتر اول می شوی فردا تو در روزنامه ها
عاشقی با خودکشی بر خود جنایت می کند

محمدصادق رزمی

استراق سمع می کند غمت در جمعه ها

این جمعه های لعنتی یعنی دوباره احتراق
از نو دوباره غصه ات در کنج تنهای اتاق
از داغ عشقت در دلم تب کرده احساسم عزیز
دارم برای دیدنت در زیر باران  اشتیاق
پاییز و جمعه در دلم دارد غمی از دوری ات
افتاده در احساس من آن غم دوباره اتفاق
تا جمعه می آید ببین بی تاب چشمت می شوم
دارد یقینا آن غمت در قلب جمعه استراق

محمدصادق رزمی

تیتر کیهان می شوم من عاقبت از درد تو

یک نفر تنها ز عشقت درغمش جا مانده است
بر لبش سیگار روشن از شبش جا مانده است
یک نفر را  رفتنت اینجا هوایی کرده است
او که از رویای تو در فکر خوابش مانده است
رادیو ، گل پونه ها ، نا مهربانی ،دوری ات
با صدای رادیو اشکی به چشمش مانده است
زل زده بر قاب عکس آن عکس کهنه از خودت
خنده های ناز تو در قاب عکسش مانده است
برق چشمانت شده تیر خلاصی بر سرش
گریه های هر شبش از خاطراتش مانده است
تیتر کیهان می شود آخر شبی از دوری ات
یک نفر با خودکشی در راه عشقش مانده است

محمدصادق رزمی

عاشقی در هواپیما

من برای دیدنت دارم به شهرت می روم
با دلی بی تاب تو دارم به سویت می روم
میروم من شهرتان با این هواپیما عزیز
از مسیر این هوا دارم به سمتت می روم
می زنم لبخند خوش مانند مهماندارمان
من برای شادی ات دارم به شوقت می روم
ناگهان با یک تکان کج می شود پروازمان
من به جای آسمان سوی زمینت می روم
رنگ من مانند گچ مانند روحی در خیال
اینچنین از عشق تو دارم به قلبت می روم
قلب تو حالا شده مقصد برای این سفر
با سقوطم بعد از این حتما ز یادت می روم
دیدنت قسمت نشد اما در آن دنیای بعد
با همین روح خودم از نو سراغت می روم

محمدصادق رزمی

من که عاشق می شوم اما خجالت می کشم

یک نفر از دوری ات بی تاب چشمانت شده
از غمت آواره در کوچه، خیابانت شده
یک نفر در خانه اش هر شب به یادت مانده است
او که در عصر خزان  بی تاب موهایت شده
یک غریبه در دلش مجنون عشقت می شود
آنکه در دانشکده محو تماشایت شده
یک نفر ازپشت در دارد نگاهت می کند
او که با روی کمش مجذوب سیمایت شده
درس و استاد و کلاس با دیدنت تعطیل شد
یک حراست عاشق چشمان زیبایت شده


محمدصادق رزمی

خون تو پر می شود آهسته از این سرطان

فرض کن بیماری و دارد که جانت می رود
روشنی های جهان دارد ز چشمت می رود
خون سرخت پر شده از قرص و آمپول و دوا
روح و جانت سوی حق دارد ز جسمت می رود
فرض کن دیگر نبینی رنگ پاییز و خزان
با غمش از چشم تو دارد که اشکت می رود
پیش چشمانت پدر خم گشته قدش از غمت
مادرت از دیدنت با گریه سویت می رود
یاد موهایت بیفتی یاد آن زلف بلند
خاطراتت با غمت دارد ز مغرت می رود
دردِ سختِ سرطان دارد که پیرت می کند
اینچنین سوی خدا دارد که روحت می رود
قبل مرگت مرده ای وقتی ببینی یار خود
از غم چشمان تو با گریه پیشت می رود


محمدصادق رزمی

سخت است زنده بمانم

سخت است که از درد کسی تا به ابد زنده بمانی
هر شب ز غمش چشم تو باران بشود زنده بمانی
سخت است که در اوج جوانی به دلت داغ ببینی
با درد دلت تا برسی  سن نود زنده بمانی
سخت است بخوابی ، تو ولی خواب ببینی
آن عشق قشنگت ز کنارت برود زنده بمانی
سخت است که در اوج خزان در دل تهران
آن بارش باران به غمت نم  بزند زنده بمانی
سخت است که دل را بدهی جان نسپاری
ازدیدن عکسش غم تو تازه شود زنده بمانی

"محمدصادق رزمی"

حالم همیشه ابری است مانند جمعه در خزان

در عصر جمعه ناگهان جایت چه خالی می شود
شادی دوباره در دلم امر محالی می شود
غم را به قلبم می زنی با رفتنت سوی خدا
از نو دوباره دیدنت همچون خیالی می شود
وقتی شکسته بغض من از غربت این جمعه ها
احساس من مانند آن کوزه سفالی می شود
دردش دو چندان می شود این جمعه های لعنتی
وقتی دوباره در دلم با غم جدالی می شود
وقتی صدایم می زدی با لهجه بوشهری ات
چشمم ز اندوه و غمت خیس و شمالی می شود
دریای بوشهر و غروب در جمعه های سوت و کور
حالم دوباره از غمت آشفته حالی می شود

"محمدصادق رزمی"

بی تو حالا معنی باران برایم غم شده

سمان بارانی و جایت کنارم خالی است
این هوا بی تو برایم واقعا جنجالی است
موی تو بی روسری در زیر باران دیدنی ست
خیسی موهای تو در زیر باران عالی است
زیر باران با تو حالم مثل گل خوش می شود
دیدنت در زیر باران باعث خوشحالی است
قصه ام بی تو شبیه لیلی و مجنون شده
من همان مجنونم و چشمت شبیه لیلی است
می شود این قطره ها مانند نخ بر پنجره
عاقبت از درد تو قلبم شبیه قالی است
قاب عکست می برم من روبه روی چشم خود
مثل باران می شوم اما دلم بد حالی است

محمدصادق رزمی

زیر باران ساکتم از شدت اندوه تو

افسرده شدم از غم تو با نم باران
از نو شده ام عاشق تو با دم باران
از غربت این عشق، من و ساحل کنگان
خیسیم دوباره ز غمت از غم باران
اندوه تو با من همه جا همره من بود
نو شد غم تو با نم این موسم باران
در پیله تنهایی خود ساکت و تنها
پروانه شدم از غم ابریشم باران
زخمی شده از رفتن تو این دل و جانم
درمان دلم بوده فقط مرهم باران
حرفم زده باران به همان شدت و خیسی
از درد تو بوده که شدم همدم باران

محمدصادق رزمی

یاد آن دانشکده با آن همه شور و نشاط

عصر سردی در خزان میدان صنعت دیدمت
روبه روی چشم خود در حال حرکت دیدمت
زل زدی بر چشم من اما مرا نشناختی
با یکی در جفت خود در حین صحبت دیدمت
یاد آن روز نخستین با تو در دانشکده
در کلاسی مشترک با همکلاست دیدمت
درس و دانشگاه من از دیدنت تعطیل شد
بعد از آن در هر کلاس، من با خجالت دیدمت
ترم بعدت ناگهان رفتی تو از دانشکده
روز تلخ رفتنت با بغض و حسرت دیدمت
رفتی و با رفتنت دلتنگی ات آوار شد
بعد از آن تنها تو را در کنج عکست دیدمت
می روی با مرد خود اما نمیدانی که من
در کنار شوهرت در حال صحبت دیدمت

محمدصادق رزمی

زیر چادر دزدکی دارد نگاهم می کند

چادرش هم بینمان پا در میانی کرده است
من گمانم او ز درد قلب من پی برده است
عاشق گیسوی زیبایش شدم با یک نگاه
میشود دیوانه اش هرکس که مویش دیده است
مثل اکسیژن شده موهای او در شهرمان
قلب من با موی او اینگونه اما زنده است
چادرش مانند شب اما رخش مانند ماه
تا نگاهش می کنی مانند ماهی رفته است
چادرش را می برد طوفان تهران با خودش
از غم چشمان سرخش چشم من باریده است
زیر چادر دزدکی دارد نگاهم می کند
اینچنین با یک نگاه قلب مرا دزدیده است

محمدصادق رزمی

در خواب بیا عاشق من شو

منتظر هستم که در رویای من حاضر شوی
تا کمی در عاشقی مانند من ظاهر شوی
قصه ام مانند هند و آن همه گنجینه ها
مثل آن دریای نورم تا تو هم نادر شوی
روز و شب از دوری ات اشعار زیبا گفته ام
نوبتت امشب شده تا از غمم شاعر شوی
دین و ایمانت فقط چشمان معشوقت شود
همچو من شاید تو هم از عاشقی کافر شوی
ترم آخر باشی و من هم نباشم پیش تو
تا که در درس و کلاست از غمم آخر شوی
خودکشی هم می شود فکر و تمام ذهن تو
از هجوم فکر بد مانند نی لاغر شوی
از غم پاییز زرد و نم نم باران و درد
می روی در کوچه ام تا از غمم عابر شوی

محمدصادق رزمی

چشم زیبایت بهشتی میکند حال مرا

خنده کن با خنده ات دنیا بهشتی می شود
با غمت دنیای من دنیای زشتی می شود
این غزل با بودنت بوی بهاران می دهد
سردی ماه دی ام اردیبهشتی می شود
چشم تو در قلب من یک فتنه بر پا می کند
اینچنین ابروی تو هشتاد و هشتی می شود
طالع این بخت بد با تو پریشان می شود
بخت بد با بودنت نیکو سرشتی می شود
بی تو این باران غم مانند سیلی می شود
قلب من در سیل غم دیوار خشتی می شود

محمدصادق رزمی

قلب من دارد برای دیدنت می ایستد

در دلم از دوری ات احساس دردی می کنم
همچو پاییز و خزان احساس زردی می کنم
یاد دستانت بخیر روزی زمستان گرم بود
بی حضور دست تو احساس سردی می کنم
من وفادارم به تو حتی در این تنهایی ام
اینچنین در قلب خود احساس مردی می کنم
خط صافی شد دلم در این نوار لعنتی
مثل برگی در خزان دارم نبردی می کنم
از تپش افتاده آخر قلب من از دوری ات
عاقبت با روح خود بالا بلندی می کنم

محمدصادق رزمی

ساحل بوشهر و چشمت می شود پاییزتر

از غم چشمان تو باران به چترم می زند
غصه های رفتنت دارد به شهرم می زند
طعم شیرین لبت مانند خرمای جنوب
انتظار دیدنت خنجر به صبرم می زند
چشم بوشهری من از نو دوباره خیس شد
اشک من باران شده دارد به شعرم می زند
با غمت غمگین ترین آهنگ دشتی می شوم
شروه می خواند غمت دارد به فکرم می زند
با کمند موی خود آخر به مرگم می دهی
موی تو قاتل شده دارد که دارم می زند
این غروب و ساحلش آخر مرا دق می دهد
از دوباره خودکشی دارد به فکرم می زند

محمدصادق رزمی

با تو ای زیباترین بانوی من

من هنوزم مات تصویر توام بانوی من
از غمت پیرم ولی پیر توام بانوی من
من دلم از چشم تو دارد تمام غصه ها
در دلم من با غمت گیر تو ام بانوی من
آفریده قلب من را در ره دردت خدا
از غمت در دام تدبیر توام بانوی من
با هزاران موی خود تسخیر قلبم می کنی
من همیشه تحت تسخیر توام بانوی من
خواب می بینم که می آیی ولی تعبیر نیست
بین رویاها فقط دنبال تعبیر توام بانوی من


محمدصادق رزمی

ای حسین جان خون چشم برادر پاک کن

می رسد از خیمه ها فریاد یاران العطش
آسمان کربلا با ابر و باران العطش
غیرتش جوش آمده عباس از دست فرات
می رود با نیزه اش او سوی میدان العطش
می کُشد از دشمنان او با تمام غیرتش
 مشک خود پر میکند از آب و گریان العطش
سوی خیمه می رود با مشک پر آب فرات
می خورد تیر عدو  بر زخم دستان العطش
دست و بازوی عمو دیگر نبودش جای خود
آب هم گریان شده بر حال اینان العطش
یادش آمد تشنگی در خیمه ها آن بچه ها
مشک خود را می زند آخر به دندان العطش
ناگهان با تیر دشمن مشک او هم پاره شد
تیر دیگر می خورد بر قلب ایشان العطش
درد سختی می نهد آن تیر اول بر دلش
او چگونه بنگرد بر عمق چشمان العطش
ای حسین جان خون ز چشمان برادر پاک کن
تا ببیند چشم او آن ماه تابان العطش
پیکر عباس را با خود مبر در خیمه ها
او خجالت می کشد از روی طفلان العطش


محمدصادق رزمی

می روم تا دیدنت من را کمی بی غم کند

می شود قرمز چراغ و من نگاهت می کنم
من نگاه چشم تو در کهنه عکست می کنم
خاطراتم با تو انگاری همین دیروز بود
با صدای خسته ام از نو صدایت می کنم
می گذارد رادیو آهنگ غمگین بنان
با غم آهنگ او از اشک خیست می کنم
این چراغ لعنتی از نو دوباره سبز شد
همزمان با آن ولی من یاد چشمت می کنم
دل شده دلتنگ تو در این هجوم غمگسار
گریه ها از دوری ات من بر مزارت می کنم

محمدصادق رزمی

غم تو درد سخت پاییزی

می شوم زرد و خسته و تنها، مثل آن درخت پاییزی
خیره شد دلم به عکست باز، تو همان درد سخت پاییزی
من و تهران و نم نم باران، تو و آن نبودنت اینجا
شده پوشیده این خیابان ها، همه با زرد رخت پاییزی
من و اشک و دوباره چشمانم‏، همه مخفی به زیر بارانیم
چشم من همیشه بارانی ست ، تو که باران لَخت پاییزی
دل تنها و خسته و پاییز، من و اندوه تو در این تهران
من و این غم نبودن ها ، تو همان پایتخت پاییزی
غم من شده غم چشمات، تو که خود تمام غم هایی
شاه غم ها شده غمت اینک، تو که از تاج و تخت پاییزی

"محمدصادق رزمی"

عاقبت من شاعر عشق تو تنها می شوم

روز اول دیدمت ناگه دلم لبریز شد
اشک من از دیدنت در چشم من یکریز شد
ترم آخر بودم و مجذوب چشمانت شدم
نمره های ترم من از دیدنت ناچیز شد
می نشینم منتظر تا از کنارم رد شوی
رد شدی اما غمت بر قلب من واریز شد
با نگاه سرد تو قلبم زمستان می شود
گرمی اهواز و تیر مانند آن تبریز شد
حال من بد می شود با بی محلی ها تو
از برای حال من عشقت ولی تجویز شد
من مهندس بودم و با دیدنت شاعر شدم
شاعرم اما دلم با عشق تو تجهیز شد

محمدصادق رزمی

تو خود می دانی

چشمت همه جا منشا  عشقست که خود می دانی
من هم  که همان عاشق زارست که خود می دانی
آن روز نخستین که تو را دیدم و عاشق گشتم
گفتم به خودم عاشق لیلاست  که خود می دانی
در متروی تهران که شدم خیره به چشمت
دل عاشق آن خیره نگاه ست که خود می دانی
حالا که بر این صندلی ام بی تو نشستم
آن خاطره افتاده به قلبست که خود می دانی
ای کاش که دلتنگی این خاطره هم می فهمید
یارم که دگر پیش خدا هست که خود می دانی

محمدصادق رزمی

خیس از اشک و غمم تمام شب

خسته و ساکت و تنها نشسته ام تمام شب
بی تو از این زندگی خسته ام تمام شب
خیره نگاه عکس تو می کنم و آه می کشم
من بی تو دچارغم و اندوه ام تمام شب
قرمز شده چشم من از گریه و غمت
باز هم به غمت من شبیه ام تمام شب
تا چشم بر هم می گذارم و خواب می روم
تصویر تو می اید و من اشفته ام تمام شب
گاهی به سرم خیال پریدن می زند عزیز
مثل آن ته سیگار تکانده ام تمام شب
هر شب بی تو میمیرم و من زنده می شوم
اینگونه با روز قیامت مشابه ام تمام شب

محمدصادق رزمی

شروه می خواند جنوبی از غمت در هر کجا

موی تو نخل جنوب و چشم من دریای آن
داغ تو در قلب من مثل همان گرمای آن
شروه می خواند دلم از درد و اندوهت عزیز
بوی غم دارد جنوبی هر کجا در جای آن
بندر بوشهر و اهواز و گناوه یا که گچساران ما
بوی تو دارد رفیق حتی که در صحرای آن
مثل آبادان شدم، از جنگ، ویرانم هنوز
دیدنت شیرین ترین حتی که در رویای آن
لحظه ناب غروب و سرخی دریا و من
می نشینم گوشه ای از درد بی پروای آن


محمدصادق رزمی

می روم من در کما

با گلی از جنس نور آخر به سویم آمدی
می گذاری یک قدم اری به کویم آمدی
من که بیدارم ببین حتی به خود چک می زنم
پس که من بیدارم و تو رو به رویم آمدی
این جهان حتما نشانم داده آن روی خوشش
این تویی حالا برای جستجویم آمدی
این خبر را بیست و سی امشب نشانم می دهد
آمدی خوش آمدی  بی های و هویم آمدی
ناگهان با یک صدا محکم تکانم می دهند
این تویی آیا برای پرس و جویم آمدی؟
یک صدا گفتش ببین بیمار ما هوش آمده
آمدی سویم ولی تو در کمایم آمدی

"محمدصادق رزمی"

ای کاش کمی از غم تو پیش دلت بود

من با غم تو در همه جا پیش هم هستیم
از رفتن تو ما همه در کیش غم هستیم
عشقت همه ی قلب مرا مثل خزان کرد
آتش زده احساس مرا مثل بم هستیم
باری ست به سنگینی عالم ، غم عشقت
از درد تو من  با کمرم هر دو خم هستیم
از عشق تو آتش شده ام چون عسلویه
من با غم تو مثل همین شهر جم هستیم
یادت همه جا در همه دنیا به دلم بود
اما چه کنم در دلتان ما چه کم هستیم

محمدصادق رزمی

باید فراموشت کنم

مادرم گفته به من باید فراموشت کنم
سر خود گرم کنم شاید فراموشت کنم
پارک ملت آمدم در پاتوقت در آن قدیم
خاطراتت زنده شد باید فراموشت کنم
می روم تجریش و بعدش سوی آن بام بلند
جای تو خالی  چرا ، باید فراموشت کنم
کل تهران می دهد بوی تو را بانوی من
اینچنین سخت و محال باید فراموشت کنم
به سرم زد که خودم را بکشم تا شاید
بروم سوی خودت شاید فراموشت کنم


محمدصادق رزمی

برجام جانم می شوی

تصویب مجلس گشته آن متن توافق نامه ات
فرجام لبهایت فقط برجام جانم می شود

محمدصادق رزمی

روح من دارد به سویت بال در می آورد

غم درون سینه ام با خنده پنهان می شود
من نباشم زندگی زیبای دوران می شود
قسمتم از زندگی جز غم در این دنیا نبود
شهر قلبم از غمت اینگونه ویران می شود
بغض تنها بودنم مانده همیشه بر دلم
اشک ها از دوری ات مانند باران می شود
مو نمایان میکنی با یک نسیمی پیش من
قلب من از دیدن مویت پریشان می شود
هر طرف تو می روی جمعیتی عاشق شوند
پا به هر جا می نهی مانند تهران می شود
نبض من را دکترم گم کرده از اندوه تو
روح من با تو فقط اینبار خندان می شود

محمدصادق رزمی

با تو تنها زندگی معنی خود را می دهد

خسته ام از زندگی از بی تو بودن ای عزیز
بی تو و چشمان تو عاشق شدن ها ای عزیز
من که عادت کرده ام عمری به تنها زیستن
اینکه تنها بی تو ام طاقت ندارم  ای عزیز
رفتی و با درد خود من را تو تنها کرده ای

روز و شب در خاطرم تنها تو هستی ای عزیز
کوشش بسیار کردم تا فراموشت کنم
با تو اما این روش ممکن نباشد ای عزیز

بغض دارد آسمان از درد تو در قلب من
بی تو باران میزند آتش به قلبم ای عزیز

محمدصادق رزمی

عاشقت هستم همیشه تا ابد تا انتها

خیره مانده چشم تو بر اشک چشمانم هنوز
حسرت دستان تو مانده به دستانم هنوز
می زنی لبخند نو در قاب عکس کهنه ات
من ولی از درد تو نالان و گریانم هنوز
مثل آن پروانه ام من دور شمع خانه ات
تو هوای ابری و من مثل بارانم هنوز
می رود بالا و پایین عقربه در ساعتم
ساعتم خوابید و اما من پریشانم هنوز
من که ناکامم نبوسیدم تو را در لحظه ای
من نبوسیدم تو را لیکن پشیمانم هنوز
هر که آمد بعد تو در من دلی اما ندید
من همان شهر خراب و رو به ویرانم هنوز


محمدصادق رزمی

موی تو شعر بلندی ست که من می دانم

شعر می گویم که با شعرم فراموشت کنم

موی تو اما خودش شعر بلندی می شود


محمدصادق رزمی

شب فقط حال مرا داند

شب فقط حس می کند معنای اشک مخفی ام

گریه های بی صدا از درد عشقت در دلم


محمدصادق رزمی

بغض تو دارد غنی تر می شود در قلب من

درصد دلتنگی ات در قلب من بالا شده

بغض تو سنگین شده سنگین تر از آب اراک


محمدصادق رزمی

لعنت به منی که بی تو زنده ست هنوز

حال من گشته شبیه حال آن  بازیگرِ در نقش شمر

تعزیه می خوانم و لعنت به خود من می دهم


محمدصادق رزمی

لبخد می زنی و شهری در دلم ویران می شود

خنده های بر لبت با آن دو چال گونه ات

میشود چنگیز و  ویران می کند قلب مرا


محمدصادق رزمی

اندوه محرم همه جا رنگ سیاه است

انگار که بادی ز میان گل و گلخانه گذشته

اینگونه محرم همه جا عطر حسین است


محمدصادق رزمی

این ولی دیگر نبودش زندگی

من اگر هر گز نمی دیدم تو را در زندگی
مثل قبل از دیدنت می شد هنوزم شاد بود


محمدصادق رزمی

عاشق شده این برگ

میان همه فصل ها
فقط پاییز

عاشق بود...


محمدصادق رزمی

فصل غمگین و پر از دلتنگی

وقتی که عاشق شد خدا تصمیم سختی را گرفت

بر صفحه ای از روزگار او فصل پاییزش کشید


محمدصادق رزمی

جهان من نقشه ندارد

هر نقطه ی دنیا و جهان نقشه ی خود داشت

جز تو که جهانم شدی و نقشه نداری


محمدصادق رزمی

حال من را فصل پاییز و خزان می داندش

چشم من گشته شبیه فصل پاییز و خزان

او همیشه برگریز و چشم من هم اشک ریز


محمدصادق رزمی

یخ بسته دستانم ز هجر گرمی دستان تو

من زمستان گشته ام در حسرت دستان تو

بی تو همدردم شده دی ماه و بهمن از غمت


محمدصادق رزمی

خدانگهدار فرمانده دوران سربازی

قسمت نشود راه کسی راه شهادت
باید که خدا سهم کند ، بنده سعادت
با ریش سفید و لب خندان و دلی تنگ

فرمانده حسین همدانی و شهادت


محمدصادق رزمی

غمیگنی اشعار من سرچشمه اش درد تو بود

 شادی آن لحظه ات را در دلم حس می کنم
نیمه شب بود و مهیای سفر سمت شمال
ادامه مطلب ...

درد بی تو بودنم یعنی همان درد لاعلاج

من شدم همچون همان بیمار دردی لاعلاج

تو همان داروی نایابی دگر موجود نیست


محمدصادق رزمی

زندگی یعنی همان درد بزرگ

خوانده ام من در قنوتم هر زمان در هر نماز

ای خدا پس کی مرا سوی جهانت می بری؟


محمدصادق رزمی

تو را دیدم ولی در خواب

تو را دیدن فقط در خواب

شده سهمم در این دنیا


محمدصادق رزمی

میکند سلول زندان رفتنت را این اطاق

رفتنت این خانه ام را مثل زندان می کند

حبس تنهایی شدم در این اطاق لعنتی


محمدصادق رزمی