اندکی سویم بیا، من با تو صحبت می کنم
پیش چشمانت فقط، از غصه غیبت می کنم
زل به چشمت می زنم، من با تو نجوا می کنم
هر شب و روزم فقط، من با تو خلوت می کنم
عاقبت در این جهان، روزی به عشقت می رسم
یک شبی در این جهان، من با تو وصلت می کنم
دست تو در دست من، در یک خیابان بلند
با همان دستان تو، احساس قدرت می کنم
وقت رفتن می شود، اما بمان من می روم
میروم از خدمتت، من رفع زحمت می کنم
می روم اما نمی دانی ،که من در قلب خود
بر زمین و آسمان، هر لحظه لعنت میکنم
محمدصادق رزمی
چه زیبا بود اما بنظرم وصال و رفتن باهم تناسخی در شعر نداشته باشد. باتشکر