ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

از عشق تو بودش به دلم رونق اشعار

از رفتن تو در دلم من غصه زیاد است
احساس دلم از غم تو رفته به باد است
از عشق تو بودش به دلم رونق اشعار
بعد از تو دگر شعر و غزل رو به کساد است
از شدت دلتنگی من شعر به راه است
در معنی شعرم غم تو لحظه مراد است
گوید به همه حرف دلم نم نم باران
باران و غمت در دل من مثل نماد است
گر گریه گذارد به دلم با تو و چشمت
در کنج دلم از غم تو حرف زیاد است

محمدصادق رزمی

امشب دگر در زندگی، از عشق تو دل می کنم

امشب کجایی عشق من، دارم عروسی می کنم
یک بوسه بر تصویر تو، از غصه ات من می زنم
حالا که دیگر رفته ای، من و ماندم و اندوه تو
بوی عزایم می دهد، رخت عروسی در تنم
دیگر به پایان می رسد عشقت درون سینه ام
امشب دگر در زندگی، از عشق تو دل می کنم
با آنکه عشقت رفته است، اما هنوزم در دلم
دربین این جشن و خوشی، دیوانه ی عشقت منم
امشب درون قلب من، یک غصه نجوا می کند
امشب کجایی عشق من، دارم عروسی می کنم

محمدصادق رزمی

در نبرد عاشقی آنجا اسیرت من شدم

بی تو در بی تابی ام من گوشه گیری می کنم
بین این دلتنگی ات من هم دلیری می کنم
اوج شب ها می رسد از نو دوباره عاشقم
از غمت من رو به آهنگ مشیری می کنم
عشق تو در قلب من یک قصر زیبایی شده
یاد تو در قلب من هر شب امیری می کند
در نبرد عاشقی آنجا اسیرت من شدم
در دلت من باشم و آنجا اسیری می کنم
می روم زیر پتو تا کس نبیند اشک من
بی تو در بی تابی ام من گوشه گیری می کن


محمدصادق رزمی

یادت نمی اید عزیز آن عشق زیبا بین مان

دیدم تو را در کوچه ها، اما نمی بینی مرا
در جستجوی چشم تو، من بوده ام چون سایه ها
دیدی به چشمت زل زدم، اما ندانستی منم
از رو به رویم رد شدی، چون سایه ای بی اعتنا
یادت نمی اید عزیز، آن عشق زیبا بین مان
حالا که دیگر رفته ای، من ماندم و آن ادعا
دنبال تو من می روم، در کوچه ها پس کوچه ها
هر جا روی من می روم، دنبال تو ای بی وفا
مانند رودی از فراز، دنبالتم تا آن فرود
یک لحظه می بینی مرا، گفتی به من با یک ندا
ای عشق کهنه در دلم، اینجا نیا دنبال من
من بچه دارم ای عزیز، دیگر نمانده عشق ما
با جمله هایت می شوم، آواره ای در کوچه ها
من می روم تا هر کجا، خود هم نمی دانم کجا

محمدصادق رزمی

در حوالی سحر تنها رهایم می کنی

تا که می خوابم کمی آنجا صدایم می کنی
در حوالی سحر تنها رهایم می کنی
خوب می دانم  دلت آنجا پر از بی تابی است
اشک دوری از مرا آنجابرایم می کنی
من یقین دارم اگر من رفته بودم جای تو
جان خود را مثل من اینجا فدایم می کنی
روز های خستگی در کنج تنهایی و غم
عاشقانه از غمم در خود دعایم می کنی
شب که می آید ببین  از درد تو در قلب من
تا که می خوابم کمی آنجا صدایم می کنی

محمدصادق رزمی

در کنج تنهایی خود، من بی تو شاعر می شوم

در کوپه ای از یک قطار، بی تو مسافر می شوم
در گوشه ای از پنجره، با تو مجاور می شوم
یاد تو و چشمان تو، در بین آن پاییز سرد
از نو دوباره در خزان، از غصه عابر می شوم
یاد تو و باران سرد، در کوپه های این قطار
با یاد تو در خاطرم، تشویش خاطر می شوم
یک گوشه تنها می روم، با غصه های رفتنت
در کنج تنهایی خود، من بی تو شاعر می شوم
تا کم شود اندوه من در عمق احساس و دلم
در کوپه ای از یک قطار بی تو مسافر می شوم

محمدصادق رزمی

وه که با چشمان او حست چه محشر می شود

درد ما دانی که کی با هم  برابر می شود
آن زمانی که دلت شیدای دیگر می شود
روز و شب افکار او در ذهن و مغزت می رود
فکر او مانند من در قلب و در سر می شود
با تو گاهی می شود او بی محلی می کند
آن زمان رفتار تو با من چه بهتر می شود
می شود گاهی کمی  او زل به چمشانت زند
وه که با چشمان او حست چه محشر می شود
آن زمانی که تو را با بوسه اش مهمان کند
خستگی های تنت با بوسه اش در می شود
می رسد روزی که او ترکت کند با رفتنش
آن زمان احساس ما با هم برابر می شود

محمدصادق رزمی

ای کاش تو بودی و، لب های غزل خوانت

لرزیده دلم انگار، در برف زمستانت
قلبم تو نوازش کن، با گرمی دستانت
تا از دم گیسو یت، قلبم نزده بیرون
آن روسری ات سر کن، بر موی پریشانت
در کافه ی تنهایی، در گوشه ی یک پاییز
ای کاش تو بودی و، لب های غزل خوانت
رفتم به هوای تو، از شهر خودم بوشهر
آواره شدم بی تو، در متروی تهرانت
با یاد تو در تهران، با خنده ی زیبایت
طوفان شده در چشمم، از شدت بارانت

محمدصادق رزمی

خیره ام بر عکس تو هر روز جمعه از غمت

عاشق چشمت شدم با آن غم لبخند تو
چایی ام را می خورم من با لبان قند تو
پیچش موهای تو زنجیری و زیبا شده
می شوم با موی تو زنجیری و در بند تو
با لبان ناز خود من را نصیحت می کنی
می کنم آویزه ام بر گوش خود آن پند تو
از غم تهرانی  ات میدان آزادی شدم
می شوم من تا ابد در حسرت دربند تو
خیره ام بر عکس تو هر روز جمعه از غمت
عاشق چشمت شدم با آن غم لبخند تو

محمدصادق رزمی

در دلم از رفتنت، سرمای تهران می رسد

بی تو در احساس من، فصل زمستان می رسد
بعد از آن از رفتنت، غم ها فراوان می رسد
یخ زده احساس من،بعد از هجوم رفتنت
در دلم از رفتنت، سرمای تهران می رسد
بس که از درگاه او، عشقت تمنا می کنم
استخاره می کنم ،یک آیه قران می رسد
استخاره بد شده، یعنی نمی آیی دگر
اینچنین در قلب من، آن لحظه طوفان می رسد
فال قهوه می زنم، شاید بیایی پیش من
می زنم من فال خود، شاید که درمان می رسد
زل به فالم می زنم، تنها فقط با این دلیل
هاله ای از چشم تو، در فال فنجان می رسد
رفته ای در زیر خاک، اما درون سینه ام
زندگی در قلب من، دیگر به پایان می رسد

محمدصادق رزمی

در زیر باران هق هقم، آتش به باران می زند

در انتهای قلب خود، از بس که عاشق می شوم
دست نیاز و التماس، بر پای خالق می شوم
از بس که دلتنگت شدم، در لحظه های بی کسی
در پیش چشم دیگران، آیینه دق می شوم
وقتی که مرگم می رسد، شادی به قلبم می زند
از درد دوری در دلم ،با او موافق می شوم
در زیر باران هق هقم، آتش به باران می زند
وقتی دوباره عاشقِ، ایام سابق می شوم
معنا ندارد شادی ام، در زندگی بی چشم تو
از بس که با چشمان تو، من زار و عاشق می شوم

محمدصادق رزمی

هر که عاشق می شود غمباد می گیرد فقط

هر که عاشق می شود غمباد می گیرد فقط
از نگاه خسته اش فریاد می ریزد فقط
آنچنان او در دلش مجنون و شیدا می شود
هر کجا هم می رود معشوق می بیند فقط
با هوای عشق خود از خاطراتش در قدیم
در دلش یک باغ گل از عشق می روید فقط
حس پنهانش به او مانند رازی می شود
راز قلبش را فقط با عشق می گوید فقط
می شود در کوچه ها او عابر غمگین شهر
چون پی معشوق خود هر لحظه می جوید فقط
مثل آتش می شود بی تابی اش در سینه اش
با غم معشوق خود در سینه می سوزد فقط
می رود در خلوتش یک گوشه تنها می شود
هر که عاشق می شود غمباد می گیرد فقط


محمدصادق رزمی

گر نباشی در دلم یک جنگ بر پا می شود

تا تو می خندی، جهان با تو گلستان می شود
در دلم از خنده ات، غم ها پریشان می شود
غم ز دل بیرون رود، وقتی که می خندی به من
من یقین دارم خدا، آن لحظه خندان می شود
گر نباشی ،در دلم یک جنگ برپا می شود
کل دنیا از غمت، درگیر بحران می شود
بعد از آن در قلب من، در آن شب تنهایی ام
خنده های ناب تو، هر لحظه  اکران می شود
با وجودی که جهان، از غصه ها پر گشته است
تا تومی خندی ،جهان با تو گلستان می شود

محمدصادق رزمی

با هوای موی تو، من سوی دریا می شدم

می وزیدم بر سرت ،گر باد صحرا می شدم
با هوای موی تو، من سوی دریا می شدم
پشت درب خانه ات، یک گوشه مخفی میشدم
تا به بیرون می زدی، از گوشه  پیدا می شدم
گر نبودی یک شبی، جویای حالت می شدم
می زدم بر پنجره از، شیشه جویا می شدم
عاشقانه دور تو، من می وزیدم هر زمان
می وزیدم آنقدر، تا آنکه رسوا می شدم
تا گشایم روسری، از روی موهایت عزیز
می وزیدم بر سرت، گر باد صحرا می شدم

محمدصادق رزمی

بی تو تنها می شود، قلبم درون سینه ام

اندکی سویم بیا، احساس خود رو کن کمی
از برای عشق من، با خود هیاهو کن کمی
بی تو تنها می شود، قلبم درون سینه ام
بر دل تنهای من، با مهر خود سو کن کمی
پر بکن احساس خود، از عاشقی مانند من
اندکی مانند من، با عاشقی خو کن کمی
مثل من در باغ گل، در یک شبی از عاشقی
عطر خوش بوی گلی را، در شبی بو کن کمی
مثل من با این غزل، عشقت به من ثابت بکن
اندکی سویم بیا، احساس خود رو کن کمی

محمدصادق رزمی

کاش میشد زندگی یک جور دیگر می گذشت

کاش میشد زندگی یک جور دیگر می گذشت
با دل تنهای من  یک طور بهتر می گذشت
بار اول دیدمت در شهر بوشهر و جنوب
بعد از آن احساس من در سوز بندر می گذشت
آسمانی می شدم وقتی به من زل می زدی
بر دلم آن لحظه انگاری کبوتر می گذشت
در دلم احساس تو مانند طوفان می وزید
عشق تو در قلب من مانند تندر می گذشت
تا به خود من آمدم دیدم که دیگر رفته ای
بی تو دیگر در دلم صحرای محشر می گذشت
رفتی و من مانده ام با غصه های رفتنت
غصه های رفتنت هر لحظه از سر می گذشت
معنی این زندگی جز درد و غم چیزی نبود
کاش میشد زندگی یک جور دیگر می گذشت

محمدصادق رزمی

قول دادم که دگر بی تو پریشان نشوم

قول دادم به خودم بی تو پریشان نشوم
از غم انگیزی این درد چو باران نشوم
بس که آتش زده بر سینه ی من پاییزش
بی تو از غصه ی تو عابرتهران نشوم
عابری خیس شوم بی تو که باران بزند
چون که با چتردگر سوی خیابان نشوم
چه غمی بیشتر از عکس تو و باران ها
کاش می شد که دگر عاشق و نالان نشوم
بی تو هر شب به دلم خاطره ها می آیند
قول دادم که دگر بی تو پریشان نشوم

محمدصادق رزمی

مادرم پیر شدی خسته شدی از غمها

مادرم تاج سرم، زجر کشیدی با من
جز غم و خستگی ام، مهر ندیدی با من
دل من مثل بهشت، زیر قدمهای تو باد
با همان موی سپید، غصه بدیدی با من
تو خودت غصه دنیا، به دلت بود هنوز
با دل خسته خود، مهر خریدی با من
وقت بیماری و غصه، تو به بالین آیی
مرهم زخم دلم، ای که امیدی با من
مادرم پیر شدی، خسته شدی از غمها
مادر پیر خودم، زجر کشیدی با من

محمدصادق رزمی

شبیه یک مسلمانی، که در وقت اذان رفتی

زمانی که شدم عاشق، تو سوی آسمان رفتی
شبیه یک مسلمانی، که در وقت اذان رفتی
چو آن باران پاییزی که می بارد به تنهایی
تو هم مانند آن باران، سریع و بی امان رفتی
شبیه روز طوفانی، که بادی می وزد در شهر
تو هم مثل همان بادی، که بی من آنچنان رفتی
تو می رفتی و احساسم درون قلب غمگینم
شدش درگیر یک بحران، تو وقتی آن زمان رفتی
درون خود شکستم من، شبیه ابرم و باران
ندیدی گریه هایم را، تو وقتی از جهان رفتی

محمدصادق رزمی

رفته ای پیش خدا ای تو که دنیای منی

خوب می دانم که تو در حال تماشای منی
یا که در پیش خدا خیره به دنیای منی
آسمان دل من مثل دلت غمگین است
مثل یک ابر سیاه بر سر دریای منی
خوب می دانم نگران غم سنگین منی
نگران دل من در شب تنهای منی
تو خودت مایه آرامش شب های منی
در شب تار غمم مرهم رویای منی
بنگر بعد تو من مثل خدا تنهایم
رفته ای پیش خدا ای تو که دنیای منی

محمدصادق رزمی

خورشید منی در همه ی روز و شبانم

ای کاش تو بودی که بیایی سر راهم
آغوش تو بوده به دلم پشت و پناهم
با آن نگه ات آتش عشقت به دل آمد
از عشق تو شد مثل شرر برق نگاهم
خورشید منی در همه ی روز و شبانم
روزم شده بی تو چو همان بخت سیاهم
چشمم شده باران ز غمت خیس و خزانم
از شدت بی تابی و غم تر شده آهم
میشد غزلم مثل لبت شاد شود باز
گر بودی و باران و لبت آن همه با هم

محمدصادق رزمی

تو بودی حاکم قلبم در این جمهوری تنها

به موهای سپید خود نگاهی خسته اندازم
که با تنهایی ام بی تو هنوزم سوزم و سازم
تو بودی حاکم قلبم در این جمهوری تنها
برایت قصر زیبایی به چشمان تو میسازم
نگهبان دلت بودم به روی برجک چشمت
که بالای همین برجک برایت مثل سربازم
همیشه بوده ام تسلیم میان ارتش چشمت
همیشه با نگاه تو دلم را ساده میبازم
تو رفتی و نفهمیدی که از عشقم به چشمانت
هنوزم گوشه ی قلبم به احساس تو مینازم


محمدصادق رزمی

با دعای ندبه ای هر جمعه عاشق می شوی

عشق یعنی می روی از خاطرش تا جمکران
در دلت داری فقط یک آرزوی بی کران
لحظه هایت می شود یک انتظار و انتظار
انتظار دیدن صاحب زمان در این جهان
با دعای ندبه ای هر جمعه عاشق می شوی
عاشق صاحب زمان در لحظه های شهرمان
در قنوتت می شود تنها فقط با این دعا
آرزوی آمدن یعنی همان صاحب زمان
کاش من هم مثل آن سیصد و اندی نفر
میشدم همراه او در خستگی های  خزان

محمدصادق رزمی

آخر شبی در این غزل، بانو عروسم می شوی

دیدم تو را با چادرت، در ایستگاه مولوی
دیدم که از دانشکده، داری به منزل می روی
چشمان تو  در لحظه ای، افتاده بر چشمان من
با آن نگاه آتشین، محبوب این دل می شوی
در زیر لب گویم به تو، مهرت به جانم آمده
گویم سخن در زیر لب، تا بلکه آنرا بشنوی
رفتم به سویت یک زمان، تا گویمت احساس خود
دیدم که از نزدیک من، سوی خیابان می دوی
از داغ عشقت در دلم ،وقتی که می رفتی عزیز
قلبم فروپاشی شده، از عشق تو چون شوروی
در خاطرم یا در خیال، یا آنکه گاهی در غزل
آخر شبی در این مجال، بانو عروسم می شوی

محمدصادق رزمی