ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

گویی که با اندوه و غم، بنیان شده معماری ام

من در میان سیل غم، چون رئیس علی دلواری ام
خنجر به قلبم خورده است، مجروح زخمی  کاری ام
بوشهر چه غمگین می شود، وقتی غمت دارد دلم
گویی که با اندوه و غم، بنیان شده معماری ام
در جنگ عشق و عاشقی، وقتی که درگیر غمم
چشم تو در تصویر تو، آمد به قصد یاری ام
اندوه تو چون انگلیس، وقتی به قلبم می زند
آن لحظه من دلواری ام، در جنگ استعماری ام
وقتی که در اندوه تو، تنها و بی کس می شوم
آن لحظه درسیل غمت، چون رئیس علی دلواری ام

"محمدصادق رزمی

مرگ مغزی می شود هر کس که عاشق می شود

هر کس که عاشق می شود حتما که تنها می شود
از حال آن معشوقه اش هر لحظه جویا می شود
گاهی که از معشوق او در جمع صحبت می شود
آن مرد عاشق با غمش اینگونه رسوا می شود
در لحظه دلتنگی اش وقتی که غمگین می شود
در گوشه ای از یک اطاق  با غصه اش جا می شود
در زیر بارانی که نیست او را تجسم می کند
با فکر او در خاطرش او غرق رویا می شود
هر کس که عاشق می شود او مرگ مغزی می شود
از این سبب قلب و دلش از سینه اهدا می شود

محمدصادق رزمی

عاشقت بودم ولی ،رفتی تو با آن دیگری

از کنارم رد شدی، دیدی ولی نشناختی
من همانم که به دل، آن عشق زیبا ساختی
یاد آن عشق قدیمی، یاد آن چشمان تو
یاد آن روزی که تو، بر عاشقت دل باختی
عاشقت بودم ولی ،رفتی تو با آن دیگری
حق این عاشق عزیز، الحق چه بد پرداختی
مثل باران بهار، ناگه به چشمم آمدی
دیدی آن حال مرا، اما چرا نشناختی
ناگهان با گریه ام، یک لحظه برگشتی عقب
با دو چشم خیس خود، بر من نگاه انداختی

محمدصادق رزمی

عشق خود را در دلم از برق چشمانم بخوان

بی تو حالا از غمت بر زندگی اصرار نیست
اینکه عاشق بوده ام حالا دگر انکار نیست
یاد دستانت بخیر در خش خش برگ خزان
با تو بودن در خزان حالا ببین تکرار نیست
عشق خود را در دلم از برق چشمانم بخوان
لذت این عاشقی در گفتن و اقرار نیست
دیر دانستم عزیز هر عاشقی در عشق خود
راه او در این مسیر در زندگی هموار نیست
بس که از اندوه و غم از زندگی سیرم عزیز
بی تو دیگر از غمت بر زندگی اصرار نیست


محمدصادق رزمی

غم و اندوه این جانم تمامش مال تو باشد

من و قلب پریشانم، تمامش مال تو باشد
ببین حتی بهارانم، تمامش مال تو باشد
به یادت گریه ها کردم، به زیر نم نم باران
من و این چتر و بارانم، تمامش مال تو باشد
غمت افتاده بر جانم، پریشان کرده احوالم
غم و اندوه این جانم، تمامش مال تو باشد
دعای هر نمازی تو، در این اوقات روحانی
که حتی دین و ایمانم، تمامش مال تو باشد
در این ساعات پایانی، پرم از غصه ات بانو
من و این عمر پایانم، تمامش مال تو باشد

محمدصادق رزمی

در این دنیا بدون تو به مردن قادرم بی تو

دوباره یاد تو  امشب، به هم زد خاطرم بی تو
به یاد عشق شیرینت، دوباره شاعرم بی تو
هنوزم در خیابانت، به دنبال تو می گردم
که از دلتنگی ام هر شب، در آنجا عابرم بی تو
تو رفتی و ندانستی، جهانم چون قفس گشته
در این دنیا بدون تو، به مردن قادرم بی تو
بدان از بس پریشانم، به هر جا می روم در دم
مشخص می شود حالم، ز رنگ ظاهرم بی تو
شب و تنهایی و یادت، من و یک قلب و دلتنگی
دوباره آن غمت امشب، به هم زد خاطرم بی تو

محمدصادق رزمی

حالا عروس شده دختر ولی پر از غم است

از گوشه ی چشمی که با غصه تر شده
با نگاه خیس و تَرَش خیره بر پدر شده

غرق خیال می شود آن لحظه از غمش
وقتی به یاد پدر، در سینه او پکر شده

یاد قدیم و پدر که عازم به جبهه بود
مردی که تمام او به همین مختصر شده

حالا عروس شده دختر ولی پر از غم است
از غصه ی پدرش که مفقود الاثر شده

دوباره عاقد و وکیل و سوال و انتظار
گویا که عاقد مجلس صبرش به سر شده

یک قاب کهنه و یک بابا درون عکس
یک بغض و یک بله و چشمی که تر شده

محمدصادق رزمی

می رسد فصل بهار، در یک شبی از روزگار

شمع خاموشم ولی، در دل فروزانم عزیز
مثل یک خاکسترم، در سینه سوزانم عزیز
می رسد فصل بهار، در یک شبی از روزگار
من ولی از رفتنت، اینجا زمستانم عزیز
می زند باران و نم،  بر روی چترم در بهار
من ولی در زیر چتر، از غصه بارانم عزیز
آنچنان قلب و دلم، در بند عشقت گشته که
هر کجا من می روم، گویی که زندانم عزیز
این نشد گویم به تو، من عاشقت بودم ولی
از غم و آن حسرتش، حالا پشیمانم عزیز

محمدصادق رزمی

بیا امشب به رویایم، در این اوقات دلتنگی

من اینجا از غمت تلخم، تو هم آنجا پریشانی
من اینجا ابر غمگینم، تو آنجا مثل بارانی
شدم از غصه ات تنها، پرم از بارش باران
هوای بارش باران، ز چشمانم تو می خوانی
بیا امشب به رویایم، در این اوقات دلتنگی
چرا امشب به رویایم، کمی با من نمی مانی
ببین در آخر عمرم، به یادت غصه ها دارم
هنوزم از غمت تلخم، در این ساعات پایانی
در این شب های تنهایی، همین بوده امید من
که این اندوه تلخم را، یقین دارم تو می دانی

محمدصادق رزمی