از نگاه گرم تو، فصل بهاران می رسد
غصه ها با دیدنت، گویی به پایان رسد
این تجسم کنی کمی، دست تو در دستان من
ناگهان از شوق تو، آن لحظه باران می رسد
می شوی آن یار من، در پیش چشمان رقیب
آتشی از حسرتت، بر آن حسودان می رسد
چون مسیح وقتی که تو، بر من نگاهی می کنی
بر نگاه مرده ام، گویی که یک جان می رسد
این خیال آخر رسید، زیرا که دیدم ناگهان
شوهرت از آن طرف، همچون نگهبان می رسد
محمدصادق رزمی