عشقِ منکدام ابر می خواهدتو را امشب بباردپشت کدام قطره باران مخفی شده ایکه هر چقدر اشک میریزمتو را نمیبینم
"اشغالگر"
حس خوبی استوقتی "تو" یی در زندگیت هستحتی اگر پشت قطره ای باران که نشانه زلالی استپنهان شودتنها کسی استکه هیچ "تو" یی ندارد ...
خیلی با احساس مینویسی محمد صادق
نوشته هات بهم حس آرامش میدهممنونم
تو واقعا محشری......اصلا نمیتونم وصف کنم....میتونم یکی از جمله هات و تو وبلاگم بنویسم؟با ذکر منبع البتهخوشحال میشم این اجازه رو بهم بدی.
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تب دارماگر سُرخم چنان آتش، حدیث دیگری دارمگلی بودم به صحرایی، نه با این رنگ و زیبایینبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایییکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بودو صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنهومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوختز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشستهو عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود، نمی دانم چه بیماریبه جان دلبرش افتاده بود- اماطبیبان گفته بودندشاگر یک شاخه گل آردازآن نوعی که من بودمبگیرند ریشه اش را وبسوزانندشود مرهمبرای دلبرش آن دمشفا یابدچنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان رابسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بودهو یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگهبه روی منبدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی منبه آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد وبه ره افتادو او می رفت و من در دست او بودمو او هرلحظه سر رارو به بالاهاتشکر از خدا می کردپس از چندیهوا چون کوره آتش زمین می سوختو دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوختبه لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟در این صحرا که آبی نیستبه جانم هیچ تابی نیستاگر گل ریشه اش سوزد که وای بر منبرای دلبرم هرگزدوایی نیستواز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!نمی فهمید حالش را چنان می رفت ومن در دست او بودموحالا من تمام هست او بودمدلم می سوخت اما راه پایان کو ؟نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوختکه ناگهروی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شددلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگهمرا در گوشه ای از آن بیابان کاشتنشست و سینه را با سنگ خاراییزهم بشکافتزهم بشکافتاما ! آهصدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کردزمین و آسمان را پشت و رو می کردو هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کردنمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش رابه من می داد و بر لب های او فریادبمان ای گلکه تو تاج سرم هستیدوای دلبرم هستیبمان ای گلومن ماندمنشان عشق و شیداییو با این رنگ و زیباییو نام من شقایق شد…_________________
قشنگ بود و البته غمگین..اشک ریختن نه نشان از غم است و نه نشان از ناتوانیتمام حجم معنای اشک را وقتی میفهمم که بی ثمر تنها میبارد ..کاش روزی از پس این ابرهای سیاه که میبارند َ کنارم آیی ..
خدایابخت من سالهاست که خواب است بیدارش نمی کنی؟؟؟خیلی خوب مینویسی مهندس
میخواستم خواهش کنم اجازه بدید این اپتونو منم اپ کنم البته با درج منبع به اسم خودتون
حس خوبی است
وقتی "تو" یی در زندگیت هست
حتی اگر پشت قطره ای باران
که نشانه زلالی است
پنهان شود
تنها کسی است
که هیچ "تو" یی ندارد ...
خیلی با احساس مینویسی محمد صادق
نوشته هات بهم حس آرامش میده
ممنونم
تو واقعا محشری......
اصلا نمیتونم وصف کنم....
میتونم یکی از جمله هات و تو وبلاگم بنویسم؟با ذکر منبع البته
خوشحال میشم این اجازه رو بهم بدی.
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تب دارم
اگر سُرخم چنان آتش، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود، نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آن دم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد…
_________________
قشنگ بود و البته غمگین..
اشک ریختن نه نشان از غم است و نه نشان از ناتوانی
تمام حجم معنای اشک را وقتی میفهمم که بی ثمر تنها میبارد ..
کاش روزی از پس این ابرهای سیاه که میبارند َ کنارم آیی ..
خدایا
بخت من سالهاست که خواب است
بیدارش نمی کنی؟؟؟
خیلی خوب مینویسی مهندس
میخواستم خواهش کنم اجازه بدید این اپتونو منم اپ کنم البته با درج منبع به اسم خودتون