عصر سردی در خزان میدان صنعت دیدمت
روبه روی چشم خود در حال حرکت دیدمت
زل زدی بر چشم من اما مرا نشناختی
با یکی در جفت خود در حین صحبت دیدمت
یاد آن روز نخستین با تو در دانشکده
در کلاسی مشترک با همکلاست دیدمت
درس و دانشگاه من از دیدنت تعطیل شد
بعد از آن در هر کلاس، من با خجالت دیدمت
ترم بعدت ناگهان رفتی تو از دانشکده
روز تلخ رفتنت با بغض و حسرت دیدمت
رفتی و با رفتنت دلتنگی ات آوار شد
بعد از آن تنها تو را در کنج عکست دیدمت
می روی با مرد خود اما نمیدانی که من
در کنار شوهرت در حال صحبت دیدمت
محمدصادق رزمی