فکر کن با خنده اش اندوه خود کم می کنی
یا که در موهای او انگشت خود گم می کنی
می نشینی در برش بر چشم او زل می زنی
چای خود را پیش او با عشق خود دم می کنی
با لبی خندان و خوش او هم نگاهت می کند
از لب خندان او با خود تبسم می کنی
ناگهان او از برت با زنگ ساعت می رود
با غمی از رفتنش چشمان خود نم می کنی
می رسد صبحی که از اندوه او از رفتنش
قامتت را از غمش مانند من خم می کنی
محمدصادق رزمی
خیلی ممنون از وب سایت خوبتون که فوق العاده عالیه....واقعا متشکرم....
شما هم به من سر بزنید واقعا دست گلتون درد نکنه،تشکرررررررررر
98651