در انتهای قلب خود، از بس که عاشق می شوم
دست نیاز و التماس، بر پای خالق می شوم
از بس که دلتنگت شدم، در لحظه های بی کسی
در پیش چشم دیگران، آیینه دق می شوم
وقتی که مرگم می رسد، شادی به قلبم می زند
از درد دوری در دلم ،با او موافق می شوم
در زیر باران هق هقم، آتش به باران می زند
وقتی دوباره عاشقِ، ایام سابق می شوم
معنا ندارد شادی ام، در زندگی بی چشم تو
از بس که با چشمان تو، من زار و عاشق می شوم
محمدصادق رزمی