بی دست تو در شهر و خیابان چه کنم من
با غربت آن چشم درخشان چه کنم من
آتش به دلم می زند این نم نم باران
از درد تو با این نم باران چه کنم من
یک داغ بزرگی ز غمت مانده به قلبم
با سوزش این قلب پریشان چه کنم من
تهران شده از درد تو چون بندر بوشهر
بی تو ز غم ساحل تهران چه کنم من
افتاده دو چشمت به ته قهوه فنجان
با چشم تو در قهوه فنجان چه کنم من
تنها شده ام از غم تو در همه دوران
حالا تو بگو با غم دوران چه کنم من
محمدصادق رزمی