یک موزه از درد و غم است، جانباز اعصاب و روان
دردی به قلبش می زند، از موشک و از موج آن
وقتی که حتی بچه اش، او را تمسخر می کند
دلتنگ سنگر می شود، دلتنگ آن رزمندگان
هی قرص و آمپول و دوا، هی موج بیسیم و صدا
سر را به شیشه می زند، از موج دردش آن زمان
از پشت بیسیمی که نیست ،گوید به فریادی بلند
قیچی شدیم از هر طرف، از این زمین و آسمان
هرگر فراموشش نکن، زیرا که این آرامشت
از موج آن اندوه اوست، جانباز اعصاب و روان
محمدصادق رزمی