شمع خاموشم ولی، در دل فروزانم عزیز
مثل یک خاکسترم، در سینه سوزانم عزیز
می رسد فصل بهار، در یک شبی از روزگار
من ولی از رفتنت، اینجا زمستانم عزیز
می زند باران و نم، بر روی چترم در بهار
من ولی در زیر چتر، از غصه بارانم عزیز
آنچنان قلب و دلم، در بند عشقت گشته که
هر کجا من می روم، گویی که زندانم عزیز
این نشد گویم به تو، من عاشقت بودم ولی
از غم و آن حسرتش، حالا پشیمانم عزیز
محمدصادق رزمی