یک نگاه از پنجره، بر چشم من انداختی
زل به چشمانم زدی، اما چرا نشناختی
من همان یار توام، آن یار خسته از دلش
آنکه با درد و غمت، یک مرد عاشق ساختی
خیره بر حالم شدی، در زیر باران خزان
از غم و اندوه من، گویی به من دل باختی
پرده ها را می کشی، گویی مرا نشناختی
حق این عاشق چرا، اینگونه تو پرداختی
همزمان با هق هقم، از گوشه ای از پنجره
با نگاه خیس خود، بر من نگاه انداختی
محمدصادق رزمی